اسلایدر

داستان شماره 903

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 903

داستان شماره 903

داستان آموزنده برادر مهربان


بسم الله الرحمن الرحیم
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت:‌درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند.بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.
در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت :‌ درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من سر و سامانگرفته ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده اش تأمین شود.
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت(راد اس ام اس) و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.
سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگرمساوی است. تا آن که در یک شب تاریک دو برادردر راه انبارها به یکدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند

[ چهار شنبه 3 مهر 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 902

داستان شماره 902

داستان زیبای هدیه فارغ التحصیلی


بسم الله الرحمن الرحیم
مرد جوانی، از دانشکده فارغ‌التحصیل شد. ماه‌ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‌های یک نمایشگاه توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می‌کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ‌التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می‌دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد

بالاخره روز فارغ‌التحصیلی فرارسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی‌اش فراخواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی‌نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی ناامید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من میدهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد

سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه‌ای زیبا و خانواده فوق العاده‌ای داشت. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ‌التحصیلی دیگر او را ندیده بود؛ اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است؛ بنابراین لازم بود فورا خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید

هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان جعبه قدیمی را باز یافت؛ در حالیکه اشک می‌ریخت انجیل را از جعبه خارج کرد و کلید یک ماشین را زیر آن پیدا کرد! در کنار آن، یک فاکتور با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت؛ روی فاکتور تاریخ روز فارغ‌التحصیلی‌اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است

 

[ چهار شنبه 2 مهر 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 901

داستان شماره 901

داستان زیبای معجزه


بسم الله الرحمن الرحیم
علی هشت ساله بود که از صحبت پدر و مادرش فهمید که خواهر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی‌توانست هزینه‌ی جراحی پرخرج برادرش را بپردازد. علی شنید که پدر به آهستگی به مادر گفت: فقط معجزه می‌تواند دخترمان را نجات دهد
علی با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد، قلک را شکست. سکه‌ها را روی تخت ریخت و آن‌ها را شمرد، فقط پنج دلار بود. سپس به آهستگی از در عقب خارج شد چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود. بالاخره علی حوصله‌اش سر رفت و سکه‌ها را محکم روی پیشخوان ریخت
داروساز با تعجب پرسید: چی می‌خواهی عزیزم؟
پسرک توضیح داد که خواهر کوچکش چیزی تو سرش رفته و بابام میگه که فقط معجزه می‌تونه او را نجات دهد. من هم می‌خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم پسر جان ولی ما این‌جا معجزه نمی‌فروشیم
چشمان پسرک پر از اشک شد و گفت: شما رو به خدا برادرم خیلی مریضه و بابام پول نداره و این همه‌ی پول منه. من از کجا می‌تونم معجزه بخرم؟
مردی که در گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از پسرک پرسید: چقدر پول داری؟
پسرک پول‌‌ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد.
مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب! فکر کنم این پول برای خرید معجزه کافی باشد. سپس به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می‌خواهم خواهر و والدینت را ببینم، فکر کنم معجزه خواهرت پیش من باشه. آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود..
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز دخترک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات دخترم یک معجزه واقعی بود، می‌خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت: فقط پنج دلار

 

[ چهار شنبه 1 مهر 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 900

داستان شماره 900

گل صداقت


بسم الله الرحمن الرحیم
۲۵۰ سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم یه ازدواج گرفت با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید بشدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض ۶ ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود.
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آمیختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.
روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت… همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود

 

[ چهار شنبه 30 شهريور 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 899

داستان شماره 899

جان سردار فدای فرمانروا برای آزادی همسر

 

بسم الله الرحمن الرحیم
فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد ، با مقاومت های سرداری محلی مواجه شد و مزاحمت های سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت . بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد . عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیرو های فرمانروا در آمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند .
فرمانروا از سردار پرسید : ای سردار ، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم ، چه می کنی ؟
سردار پاسخ داد : ای فرمانروا ، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود .
فرمانروا پرسید : و اگر از جان همسرت در گذرم ، آن گاه چه خواهی کرد ؟
سردار گفت : آن وقت جانم را فدایت خواهم کرد !
فرمانروا از پاسخی که شنید آن چنان یکه خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید ، بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد .
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید : آیا دیدی سرسری کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود ؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود ؟
همسر سردار گفت : راستش را بخواهی ، من به هیچ چیز توجه نکردم .
سردار با تعجب پرسید : پس حواست کجا بود ؟ همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت : تمام حواسم به تو بود . به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند

[ چهار شنبه 29 شهريور 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 898
[ چهار شنبه 28 شهريور 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 897

داستان شماره 897

قلب زیبا

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مرد جواروزی مردجوانی وسط شهری ایستاده بود وادعا می کرد که زیباترین قلب دنیا را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملا سالم بود وهیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند.
مرد جوان در کمال افتخار و وبا صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود می پرداخت. ناگهان پیرمردی جلو جمعیت آمد و گفت: اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست.
مرد جوان وبقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند . قلب او با قدرت تمام می تپید. اما پر از زخم بود. قسمت هایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود، اما آنها به درستی جاهای خالی را پرنکرده بودند وگوشه هایی دندانه دندانه درقلب او دیده می شد .
دربعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پرنکرده بود .مردم با نگاهی خیره به اومی نگریستند و با خود فکر می کردند که این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد.
مردجوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و خندید و گفت: تو حتما شوخی می کنی ! قلبت رابا قلب من مقایسه کن، قلب تو تنها مشتی زخم و خراش وبریدگی است .
پیرمرد گفت درست است . قلب تو سالم به نظر می رسد اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. می دانی هرزخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام . من بخشی از قلبم را جدا کرده ام وبه او بخشیده ام . گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام ، اما این دو عین هم نبوده اند.
گوشه هایی دندانه دندانه بر قلبم دارم که برایم عزیزند ، چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند . بعضی وقتی ها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام اما آنها چیزی از قلب خود را به من نداده اند این ها همین شیارهای عمیق هستند گرچه دردآورند، اما یادآورعشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارها ی عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام پر کنند
 پس حالا می بینی که زیبای واقعی چیست ؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد . در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر می شد به سمت پیرمرد رفت .
از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دست های لرزان به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را در جای زخم قلب مرد جوان گذاشت . مرد جوان به قلبش نگاه کرد، سالم نبود ولی از همیشه زیباتر بود

[ چهار شنبه 27 شهريور 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 896

داستان شماره 896

داستان فوق العاده عاطفی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره
رنگ چشاش آبی بود
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه
دوستش داشتم
لباش همیشه سرخ بود
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم
دیوونم کرده بود
اونم دیوونه بود
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد
بعد می خندید . می خندید و
منم اشک تو چشام جمع میشد
صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت
قدش یه کم از من کوتاه تر بود
وقتی می خواست بوسش کنم
چشماشو میبست
سرشو بالا می گرفت
لباشو غنچه می کرد
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند
من نگاش می کردم
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد
تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه
لبامو می ذاشتم روی لبش
داغ بود
وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود
می سوختم
همه تنم می سوخت
دوست داشت لباشو گاز بگیرم
من دلم نمیومد
اون لبامو گاز می گرفت
چشاش مثل یه چشمه زلال بود ?صاف و ساده
وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم
نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد
شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد
من هم موهاشو نوازش میکردم
عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره
شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود
دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم
لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید
جاش که قرمز می شد می گفت
هر وقت دلت برام تنگ شد? اینجا رو بوس کن
منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم
تا یک هفته جاش می موند
معاشقه من و اون همیشه طولانی بود
تموم زندگیمون معاشقه بود
نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت
همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد
میومد و روی پام میشست
سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت
دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش
می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
می گفتم : نه
می گفت : میگه لاو لاو ? لاو لاو
بعد می خندید . می خندید
منم اشک تو چشام جمع می شد
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره
وقتی لخت جلوم وامیستاد ? صدای قلبمو می شنیدم
با شیطنت نگام می کرد
پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود
مثل مجسمه مرمر ونوس
تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد
مثل بچه ها
قایم می شد جیغ می زد  می پرید  می خندید
وقتی می گرفتمش گازم می گرفت
بعد یهو آروم می شد
به چشام نگاه می کرد
اصلا حالی به حالیم می كرد
دیوونه دیوونه
چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو
لباش همیشه شیرین بود
مثل عسل
بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم
نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم
می خواستم فقط نگاش کنم
هیچ چیزبرام مهم نبود
فقط اون
من می دونستم (( بهار )) سرطان داره
خودش نمی دونست
نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم
تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد
بهار پژمرد
هیچکس حال منو نمی فهمید
دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم
یه روز صبح از خواب بیدار شد
دستموگرفت
آروم برد روی قلبش
گفت : می دونی قلبم چی می گه
بعد چشاشو بست
تنش سرد بود
دستمو روی سینه اش فشار دادم .
هیچ تپشی نبود
داد زدم : خدا
بهارمرده بود
من هیچی نفهمیدم
ولو شدم رو زمین
هیچی نفهمیدم
هیچکس نمی فهمه من چی میگم
هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه
هنوزم اشک توی چشام جمع می شه
هنوزم دیوونه ام
خیال نکن که بی خیال از تو و روزگارتم
به فکرتم
به یادتم
زنده به انتظارتم
تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است
دلتنگی از کسی که دوستش داشتم و عمیق ترین درد ها و رنجهای عالم را در رگهایم جاری کرد
درد هایی که کابوس شبها و حقیقت روزهایم شد? دوری از تو حسرتی عمیق به قلبم آویخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهای دردناک داغ ستم پوشاند
دلتنگی برای کسی که فرصت اندکی برای خواستنش ? برای داشتنش داشتم
دلتنگی از مرزهایی که دورم کشیدند و مرا وادار کردند به دست خویش از کسانی که دوستشان دارم کنده شوم
در انسوی مرزها دوست داشتن گناه است ? حق من نیست ? به اتش گناهی که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند
رنجی انچنان زندگی مرا پر کرده است? آنچنان دستهای مرا از پشت بسته است? آنچنان قدمهای مرا زنجیر کرده است که نفسهایم نیز از میان زنجیر ها به درد عبور می کنند

دوست داشتن تو چنان تاوان سنگینی داشت که برای همه عمر باید آنرا بپردازم ... و من این تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم
همه عمر ? داغ تو بر پیشانی و دلم نشسته است و مرا می سوزاند
تو نمایش زندگی مرا چنان در هم پیچیدی که هرگز از آن بیرون نیایم. . . آنقدر دلتنگ دوریش هستم .. آنقدر دلتنگ سرنوشت خویشم .. آنقدر دل آزرده عشق تو هستم که همه هستیم را خوره بی کسی و تنهایی می جود
به او نگاه می کنم ? به او که چون بهشت بر من می پیچد و پروازم می دهد
به او که لبهایش از اندوه من می لرزند
به او که دستهای نیرومندش ?عشقی که سالها پیش اجازه اش را از من گرفتند جرعه جرعه به من می نوشاند
به او که چشمهایش در عمق سیاهی می خندید و دنیایم را ستاره باران می کرد
به او که باورش کردم و دل به او باختم
به او که دلم می خواهد در آغوشش چشمهایم را بر هم بگذارم و هرگز ? هرگز ?هرگز به روی دنیا بازشان نکنم
به او که تکه ای از قلب مرا با خود خواهد برد
به او که مرزهای سرنوشت ? سالها پیش دوریش را از من رقم زده است. سراسر زندگیم را اندوهی پر کرده است که روزها و ماهها از این سال به سال دیگر آنها را با خود می کشم و میدانم که زمان ? شاید زمان ? داغ مرا بهبود بخشد ولی هرگز فراموش نخواهم کرد که از پشت این دیوار شیشه ای نگاهش چگونه عمق وجودم را لرزاند
لبهایش لرزش لبهایم را نوشید و دستانش ترس تنم را چید و نفسهایش برگهای رنگین خزان را به باران عاشقانه بهار سپرد

 

[ چهار شنبه 26 شهريور 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 895

داستان شماره 895

داستان شقایق، گلی عاشق


بسم الله الرحمن الرحیم
شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود-اما-
طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد ازآن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را و بسوزانند شود مرهم
برای دلبرش آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه به روی من بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد و او می رفت و من در دست او بودم و او هرلحظه سر را رو به بالاها تشکر از خدا می کرد
پس از چندی هوا چون کوره آتش، زمین می سوخت و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟ در این صحرا که آبی نیست به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من برای دلبرم هرگز دوایی نیست و از این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و من در دست اوبودم و حالامن تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟ نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟ و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت که ناگه
روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه -
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت نشست و سینه را با سنگ خارایی زهم بشکافت زهم بشکافت اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد زمین و آسمان را پشت و رو می کرد و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را به من می داد و بر لب های او فریاد
"بمان ای گل که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی بمان ای گل"
ومن ماندم نشان عشق و شیدایی و با این رنگ و زیبایی و نام من شقایق شد گل همیشه عاشق شد

 

[ چهار شنبه 25 شهريور 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 894

داستان شماره 894

دست نوازش

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزى در يک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصويرى از چيزى که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشى کنند. او با خود فکر کرد که اين بچه هاى فقير حتماً تصاوير بوقلمون و ميز پر غذا را نقاشى خواهند کرد. ولى وقتى داگلاس نقاشى ساده کودکانه خود را تحويل داد، معلم شوکه شد. او تصوير يک دست را کشيده بود، ولى اين دست چه کسى بود؟
بچه هاى کلاس هم مانند معلم از اين نقاشى مبهم تعجب کردند. يکى از بچه ها گفت:"من فکر مى کنم اين دست خداست که به ما غذا مى رساند." يکى ديگر گفت:" شايد اين دست کشاورزى است که گندم مى کارد و بوقلمون ها را پرورش مى دهد." هر کس نظرى مى داد تا اين که معلم بالاى سر داگلاس رفت و از او پرسيد:"اين دست چه کسى است، داگلاس؟" داگلاس در حالى که خجالت مى کشيد، آهسته جواب داد:"خانم معلم، اين دست شماست." معلم به ياد آورد از وقتى که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه هاى مختلف نزد او مى آمد تا خانم معلم دست نوازشى بر سر او بکشد

[ چهار شنبه 24 شهريور 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 893

داستان شماره 893

خجالت نكشيد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتى سر كلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دخترى بود كه كنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشى" صدا مى كرد. به موهاى مواج و زيباى اون خيره شده بودم و آرزو مى كردم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهى به اين مساله نمی كرد. آخر كلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست. من جزومو بهش دادم. بهم گفت:"متشكرم" و گونه من رو بوسيد. می خوام بهش بگم، می خوام كه بدونه، من نمى خوام فقط "داداشى" باشم. من عاشقشم. اما ... من خيلى خجالتى هستم .... علتش رو نمی دونم.تلفن زنگ زد. خودش بود. گريه مى كرد. دوست پسرش قلبش رو شكسته بود. از من خواست كه برم پيشش. نمی خواست تنها باشه. من هم اين كار رو كردم. وقتى كنارش رو كاناپه نشسته بودم، تمام فكرم متوجه اون چشم هاى معصومش بود. آرزو می كردم كه عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس، خواست بره كه بخوابه، به من نگاه كرد و گفت:"متشكرم" و گونه من رو بوسيد.  می خوام بهش بگم، می خوام كه بدونه، من نمى خوام فقط "داداشى" باشم. من عاشقشم. اما ... من خيلى خجالتى هستم .... علتش رو نمی دونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت:"قرارم بهم خورده، اون نمی خواد با من بياد." من با كسى قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم كه اگه زمانى هيچ كدوممون براى مراسمى پارت نر نداشتيم با هم ديگه باشيم، درست مثل يه "خواهر و برادر". ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد. من پشت سر اون، كنار در خروجى، ايستاده بودم. تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون كريستالش بود. آرزو مى كردم كه عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فكر نمى كرد و من اين رو می دونستم، به من گفت:"متشكرم، شب خيلى خوبى داشتيم" و گونه منو بوسيد. مى خوام بهش بگم، مى خوام كه بدونه، من نمى خوام فقط "داداشى" باشم. من عاشقشم. اما ... من خيلى خجالتى هستم .... علتش رو نمى دونم. يه روز گذشت، سپس يك هفته، يك سال ... قبل از اين كه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلى فرا رسيد، من به اون نگاه مى كردم كه درست مثل فرشته ها روى صحنه رفته بود تا مدركش رو بگيره. می خواستم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهى نمى كرد و من اينو می دونستم، قبل از اينكه كسى خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و كلاه فارغ التحصيلى، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روى شونه من گذاشت و آروم گفت:"تو بهترين داداشى دنيا هستى متشكرم و گونه منو بوسيد." نشستم روى صندلى، صندلى ساقدوش، توى كليسا، اون دختره حالا داره ازدواج ميكنه، من ديدم كه "بله" رو گفت و وارد زندگى جديدى شد. با مرد ديگه اى ازدواج كرد. من می خواستم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون اين طورى فكر نمى كرد و من اينو مى دونستم، اما قبل از اينكه از كليسا بره رو به من كرد و گفت:"تو اومدى؟! متشكرم"
سال هاى خيلى زيادى گذشت. به تابوتى نگاه مى كنم که دخترى كه من رو داداشى خودش می دونست توى اون خوابيده، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو می خونه، دخترى كه در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزى هست كه اون نوشته بود:
"تمام توجهم به اون بود. آرزو می كردم كه عشقش براى من باشه. اما اون توجهى به اين موضوع نداشت و من اينو می دونستم. من می خواستم بهش بگم، می خواستم كه بدونه كه نمى خوام فقط براى من يه داداشى باشه. من عاشقش هستم. اما ... من خجالتى ام ... نمی دونم ... هميشه آرزو داشتم كه به من بگه دوستم داره." اى كاش اين كار رو كرده بودم ... با خودم فكر مى كردم و گريه ...! كاش

 

[ چهار شنبه 23 شهريور 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 892

داستان شماره 892

 

داستان بسیار زیبا و احساسی لحظات زندگی


بسم الله الرحمن الرحیم
در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می کردند. زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می رود پسر من است. مرد در جواب گفت : چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی می کرد اشاره کرد
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : سامی وقت رفتن است.  سامی که دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت بابا جان فقط پنج دقیقه. باشه ؟ مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند.
دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : سامی دیر می شود برویم ولی سامی باز خواهش کرد : پنج دقیقه این دفعه قول می دهم. مرد لبخند زد و باز قبول کرد
زن رو به مرد کرد و گفت :شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی کنید پسرتان با این کارها لوس بشود ؟
مرد جواب داد دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت و کشت . من هیچگاه برای تام وقت کافی نگذاشته بودم و همیشه به خاطر این موضوع غصه می خورم ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد سامی تکرار نکنم
سامی فکر می کند که پنج دقیقه بیشتر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آن است که من ۵دقیقه بیشتر وقت می دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم ، پنج دقیقه ای که دیگر هرگز نمی توانم بودن در کنار تام از دست رفته ام را تجربه کنم

[ چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 صفحه بعد